|
|
|
|
|
جمعه 12 تير 1394 ساعت 18:34 |
بازدید : 32107 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم..!
اگر چـــه برده از من دل اشارت هـای ابرو..! ، چشم..!
بدون آن کــــه سرمه ، طــــرح نقشــــی دیگـــــر اندازد
دو شطّ ملتهب! ، حسّی از آتش! ، ماه! ، پارو! ، چشم..!
به جــز این وصفــــی از او در تب شعرم نمی گنجد:
تلاطم مو! ، غزاله پا! ، عسل گونه! ، هیاهو چشم..!
مسیر قاصدک ها را به چشم اش بسته اند انگار
قنـــاری در قفس انداخته این بار تیهــــو چشم..!
اگــــر آن تـــــرک شیرازی نخواهد مهـــربان گردد
بخارا را نمی بخشم بر او ، - هر چند هندو چشم..! –
بگــــو قدری بشوراند بــــــه ابــــــرم شطّ نابش را
بخند! ، هر چند در ظاهر بر این تقدیر ، اخمو چشم!
بریـــــز از آسمــــــانت بـــــــر فلات خستگــــــی هایــــــم
خدا! ، سقراط! ، من! ، آیینه! ، ساحل! ، نوشدارو! ، چشم..!
خداحافـــــــــظ تمــــام خاطــــــــرات بـــــــــی سرانجــــــــامم
که زنبور جدایی...! ، نیش..! ، جاده..! ، زهر..! ، کندو..! ، چشم..!
پس از این از خدا هـــم این نگاه خسته می گیرد
تمام شهر می خواند مرا من بعد ، ترسو چشم..!
دوبــــاره می چکد از سقف شعـــــرم ابـــــــر رویایت
تو! عاشق تر از این هم می توانی باشی آهو چشم..!؟
--------------------------------------------------------------------------------
می روم! اما نه دور از تو که دائم در منی
گرچه گور خاطراتم را به توفان می کًنی!
می روم! تا آن من ِ من ، آن من دیگر شوم
خسته ام از این من ِ با چشم هایت ناتنی!
می روم! تا مردنــــم را دوره ای دیگــر کنم
شاید این نوبت جنون کاسه ام را بشکنی!
رفته ام از یــــاد تقویمت به قهــــر روزگار
ای در عمق خاطراتم تا همیشه ماندنی!
می مزم طعم عسل از شور لب چرخانی ات
ترُد و شیرین و خنک می ریزد از این منحنی!
زندگــی یعنـــی تنیدن بر مدار عــاشقی
سوختن در بغض ماندن با غروری آهنی!
زندگی یعنی همین! ای با جنونم متصل
ای شکوه برگ برگ آسمـانت خواندنی!
تــو! درون اشتیاق زخمی و توفانـی ام
شور را در اوج با ساز مخالف می زنی
گرچه سالار غزل تا بی نهایت "منزوی" ست
این غــــزل امــــا نشسته در ردیف "بهمنی"!
ای تمـــام آرزویم چشم هایت ، ناگهــــان
می روم ! اما نه دور از تو که دائم با منی!
------------------------------------------------------
گریه بس! آتش ضمیر آسمان پوشم ، بخند!
ای صدای خنـده ات را آفتــــابــــم مستمند!
ای مسیحای تلاطم ، مادر امواج شور
راه سیـــل رفتنت را بر مقاماتـــم ببند
شانه ام خالــی ست از پرواز شاهین غمت
شانه کن! آشفته ام رخصت بده تا آن پرند –
ه ی محبت عطری از موی به مشک آلوده ات
را ببــارد خالـــی فنجـــــــان فالـــــم را به قند
می توان فهمید عیـــار عشق بی پروای من؟
می توانی؟ راستی نرخ جنون خیزم به چند؟
هر کجا آهو نشانم می دهند اقلیم توست
بی محابا هر چه آهـو ، از عبورت می رمند
آسمـــان تاویل زیبایـــیت را خطی نوشت
عاشقی روی زمینت خواند در تورات و زند
شرح چشمت از حساب قرن هایم خارج است
وحـــدت زیبـــایــــی ات را می نگــارم بند – بند
------------------------------------------------------
:: برچسبها:
شعر سالار عبدی ,
اشعار سالار عبدی ,
شعر ,
سالار عبدی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|